نوع مقاله : علمی
نویسنده
استاد دانشگاه در رشته جامعه شناسی
چکیده
محور اصلی این نوشتار بررسی وضعیت متون ترجمهای در گسترۀ علوماجتماعی در جامعة ماست. فرض اولیۀ ما این است که متون علمی موجود، درحالیکه نمودی از توسعۀ علمی هستند، میتوانند منبعی برای توسعة علم و فرهنگ نیز باشند. یادآوری میکنیم که در این بحث تأکید ما بیشتر بر متون ترجمهای است که مخاطب آنها اجتماع علمی و بهویژه فضای آموزشی دانشگاهی است. پس متونی که در این بررسی میگنجند با جهان آموزش و یادگیری و رابطۀ استاد و دانشجو پیوند دارند و ازهمینرو حساسیت آن دوبرابر میشود. اگر در این مقاله بر اهمیت زبان و معادلگزینی واژههای تخصصی تأکید داریم بیشتر به حوزۀ جامعهشناسی زبان و مباحث انسانشناسی فرهنگی مربوط است. گفتنی است شواهد عملی و نظری موجود بر اهمیت و ضرورت ترجمۀ متون علوماجتماعی از زبان بیگانه به زبان فارسی گواهی میدهند.
با اینکه اهمیت و ضرورت وجودی متون ترجمهای در فضای آموزشی و پژوهشی ما انکارناپذیر است، و هرچند برخی مترجمان باصلاحیت ترجمههای ستایشبرانگیز و ارزشمندی از برخی متون کلاسیک و ضروری برای مطالعۀ دانشجویان ارائه دادهاند، ارزش علمی و کیفیت ترجمۀ بخش بزرگی از آثار منتشرشده دچار برخی نارساییها و تنگناهاست که ما آنها را زیر عنوانهای فرعی آشفتگی و ناهماهنگی در کار ترجمۀ متون علوماجتماعی بررسی کردهایم. در این مقاله، کار ترجمة متون علوماجتماعی را بهمنزلة فعالیتی علمی در قلمرو جامعهشناسی علم و برپایة پیوند ساختار/کارگزار و رابطة دیالکتیک بین آنها بررسی کردهایم. بهاینمعنی که تأثیر متقابل کنشگر علمی یا مترجم (بهمنزلة کارگزار) و اجتماع علمی (بهمثابة ساختار) را به بحث گذاشته و نتیجه گرفتهایم که توسعهنیافتگی این دوگانه، و بهعبارت روشنتر، تکروی و فردمحوری کنشگر علمی و بلوغنیافتگی اجتماع علمی در جامعة ما ازجمله موانع مهم کمتوسعهیافتگی علم و ازجمله کار ترجمه است که موضوع اصلی این مقاله است.
کلیدواژهها
مقدمه
چنانکه از موضوع مقاله برمیآید، محور اصلی این نوشتار بررسی وضعیت متون ترجمهای در گسترۀ علوم اجتماعی در جامعة ماست. فرض اولیۀ ما این است که متون علمی موجود، درحالیکه نمود توسعۀ علمی هستند، میتوانند منبعی برای توسعة علم و فرهنگ نیز باشند. یادآوری میکنیم که در این بحث تأکید ما بیشتر بر متون ترجمهای است که مخاطب آنها اجتماع علمی و بهویژه فضای آموزشی دانشگاهی است. پس متونی که در این بررسی میگنجند با جهان آموزش و یادگیری و رابطۀ استاد و دانشجو پیوند دارند و ازهمینرو حساسیت آنها دوبرابر میشود. اگر در این مقاله بر اهمیت زبان و معادلگزینی واژههای تخصصی تأکید داریم بیشتر به حوزۀ جامعهشناسی زبان و مباحث انسانشناسی فرهنگی مربوط است و به نظریههای زبانشناسی و رهنمودهای ترجمۀ حرفهای وارد نمیشویم، که این خود موضوعی جداگانه است و کوشش پژوهشی دیگری را میطلبد.
گفتنی است شواهد عملی و نظری موجود بر اهمیت و ضرورت ترجمۀ متون علوماجتماعی از زبانی بیگانه به زبان فارسی گواهی میدهند. برای نمونه، با مراجعه به فهرست آثار منتشرشده در پایگاه کامپیوتری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی که بهطور مستمر و بهروز تهیه میشود میتوان پیبرد که سهم آثار ترجمهای در این فهرست طولانی بسیار درخور توجه است. بهجرئت میتوان گفت در برخی موارد نسبت منابع ترجمهای از تألیف در آن فهرست بیشتر است.[1] تجربۀ شخصی ما دانشگاهیان گواهی میدهد که درمیان متونی که استادان و مدرسان محترم به دانشجویان معرفی و مطالعة آنها را توصیه و گاهی تکلیف میکنند، منابع ترجمهای سهم سنگینتری دارد. در فهرست منابع توصیهشدهای که در ادامة سرفصلهای مصوب دروس علوماجتماعی (در سطوح کارشناسی و تحصیلات تکمیلی) ذکر میشود و منابعی که برای آزمونهای ورودی تحصیلات تکمیلی معرفی میشوند، متون ترجمهای جایگاهی بزرگ دارند. افزونبراین، بیشتر منابعی که به دانشجویان تحصیلات تکمیلی و درحد تخصصی توصیه میکنیم آثار ترجمهای هستند.
نیاز ما به متون ترجمهای و ضرورت وجود آنها روشن است. مهدی سحابی، که علاوهبر ترجمة متون ادبی و رمانهای بزرگ (مانند آثار مارسل پروست) به ترجمۀ آثار فلسفی و علوماجتماعی ناب هم پرداخته است (مانند جامعهشناسی هنر اثر ژان دووینیو و انقلاب صنعتی نوشتۀ ژان ژنپل)، درعینحال که "شیفتگی ما دربرابر غرب" را بیمارگونه و نقدپذیر میداند، بهروشنی میگوید ما چندصدسال (دستکم از دوران صفویه) درکنار سیل خروشان کشاکشهای علمی اروپاییان قرار داشتیم، ولی حتی گاهی به حرکت رودخانه هم نگاهی نینداختیم، تا چه رسد به اینکه چند قطرهای از آن را مزمزه کنیم و ببینیم خوردنی هست یا نیست، حالا میگوییم چرا متون خارجی را ترجمه میکنیم؟ (علینژاد، 1388: 117-133). خرمشاهی تأکید و باور دارد که نیاز ما به ترجمه از حوزۀ فیزیک تا متافیزیک مسلم و محرز است. ما نیاز داریم متون کلاسیک علمی، فلسفی و هنری غرب را بخوانیم و تحلیل کنیم. بدیهی است که نمیتوانیم به ترجمه بسنده کنیم، اما برای اینکه بتوانیم کتابی درحد نقد عقل محض کانت بنویسیم، به امکانات زیادی نیاز داریم. تحقیق در جامعۀ ما نهادینه نشده است و نقد در جامعۀ ما بهگونهای نیست که نتایج پژوهش ما را درجهت تبلور و انباشتهشدن بکشاند. بهگفتۀ این پژوهشگر، اگر ما بخواهیم دربارۀ خواجهنصیرالدین طوسی و غیاثالدین جمشید کاشانی هم تحقیق کنیم به مطالعة منابع اروپایی نیاز داریم. همین نویسندۀ ایرانی باور دارد که اگر مخالفت یا موافقت با ترجمه را از سیاستزدگی و شعار بزداییم و نیاز به علم را ملاک قرار دهیم، شاید سه کار اصلی برای ما کارساز باشد: ترجمۀ متون غیرفارسی؛ مطالعۀ منابع کلاسیک خودمان؛ و گسترش نقد در فضای علمی که اینها راه را بر مولدبودن پژوهش علمی باز میکند (خرمشاهی، 1379: 757).
با توجه به نیاز ما به متون ترجمهای و اهمیتی که این منابع در آموزش دانشگاهی ما دارد، هدف اصلی بررسی حاضر این است که ببینیم وضعیت کمی و کیفی ترجمة متون اجتماعی تا چه اندازه مطلوب است و این منابع چه جایگاهی در توزیع و تولید علم و توسعة فرهنگی در جامعۀ ما دارند.
محور اصلی مقاله
اشاره شد که تجربۀ چندینسالة کارگزاران و کنشگران آموزش و پژوهش دانشگاهی ما نشان میدهد که در تدریس دانشگاهی به متون ترجمهشده نیاز مبرم داریم و این نیاز در دروس تخصصیتر و در سطوح بالاتر آموزش عالی جدیتر میشود. ولی چنین مینماید که این نیاز بهگونهای رضایتبخش بررسی، تحلیل و نقد نشده است تا کتابها یا منبعی به فارسی برگردانده شوند که ازجهت کمی و کیفی و نوعی، با نیاز واقعی و علمی ما انطباق عقلایی بیشتری داشته باشد. بهاینمعنی که هیچ مرجع یا کانون صلاحیتداری وجود ندارد که گاهی هم، برای مثال، منابع ضروریتر و بنیادیتری را جهت ترجمه سفارش کند و چون نهاد و معیارهایی جمعی برای اولویتسنجی و ارزیابی کیفی دراینباره وجود ندارد، آنهایی که بهکار ترجمه علاقهمندند، بنابر گزینش شخصی خود یا دوستان اهل علم و قلم، منبعی را برای ترجمه درنظر میگیرند و آن را به فارسی برمیگردانند. در اینجا چند پرسش برای نویسندة این مقاله مهم مینماید که کوشش درجهت پاسخ به آنها دورنمای مسیر این بررسی را مشخص میکند:
- آیا همۀ منابعی که به فارسی ترجمه شدهاند بهیکسان لازم بودهاند؟
- آیا نظام یا نهاد اجتماعی آشکار یا ناآشکاری برای گزینش و ارزیابی کارهای ترجمهای وجود دارد؟
- آیا کسانی که دست به ترجمۀ اثری میزنند، از یک شالودة نظری و معیاری روشن و قابل دفاع پیروی میکنند؟
- آیا ممکن است کسانی هم باشند که صرفا برپایۀ سلیقه و منافع شخصی به ترجمۀ منبعی بپردازند؟
هستة مرکزی و محور مسئلۀ بررسی ما این است که به نظر میرسد نوعی آشفتگی و بیبرنامگی در کار ترجمه وجود دارد. ازاینرو ترجمۀ متون اجتماعی در وضعیت کنونی بهگونهای نیست که بتوان عنوان "نهادیشده" به آن داد. ازسوی دیگر، چون این آشفتگی وجود دارد، کار ترجمه درحد مطلوب به انباشت اطلاعات منسجم و تبلور تجربة علمی نمیانجامد و ازاینرو، تأثیر ترجمة متون بر تولید و توسعۀ علم در جامعة ما خیلی روشن نیست. برخی از ابعاد مهم آشفتگی را میتوان به این شرح مطرح کرد:
الف) ناهماهنگی در میزان اعتبار منابع ترجمهای در حوزۀ آموزش و پژوهش دانشگاهی: با وجود اهمیت عملی و نظری منابع ترجمهای و با اینکه استفاده از اینگونه منابع در فعالیتهای آموزشی دانشگاهی رایج و انکارناپذیر است، در حوزۀ پژوهش برای آن اعتباری قائل نمیشویم و اصولاً کار ترجمه، پژوهش بهشمار نمیآید. در اینجا قصد ما دفاع از اعتبار منابع ترجمهای بهطور کلی نیست، بهویژه اینکه ترجمة برخی متون موجود نه کیفیت موجه و نه اولویت قابل دفاعی دارند، ولی جهت خلاف آن اینکه اگر پژوهشگری متون یا چند مقالة کلاسیک را بخواند و مطالعة یکی یا برخی را برای دانشجویان و اجتماع علمی ما ضروری بداند و معیارها و هدف خود را برای ضرورت ترجمة آن بیان کند و با افزودن پاورقی و توضیحات و حواشی لازم (همچون پیشینیان ما) آن را به نشر بسپارد، چه دلیلی دارد که اینکار پژوهش بهشمار نیاید؟ اگر چنین معیارها و اصولی با تأمل و بازاندیشی وضع شود و منابع ترجمهای انگشتشماری که فراتر از ترجمههای محض و حداقلی هستند و با معیارهای تعیینشده مطابقت دارند در ردیف آثار علمیـپژوهشی بهشمار آیند، هم آن ناهماهنگی ازمیان میرود و هم بستری برای استواری اجتماع علمی فراهم میشود.
ب) ناهماهنگی در گزینش آثار برای ترجمه: به نظر میرسد در جامعة ما معیارهای مشخص و مقبولی برای گزینش اینکه چه اثری در دستور کار ترجمه قرار گیرد وجود ندارد. برای نمونه، هماکنون، دستکم در حوزۀ علوم اجتماعی، ترجمة آثار دست دوم و گردآوریشده و برگرفته از منابع اصیل بیشتر رواج دارد تا ترجمة آثار کلاسیک و دست اول. کتاب ترجمهشده با عنوان میشل فوکو: فراسوی ساختارگرایی و هرمنوتیک (دریفوس و رابینو، 1376) کاری بسیار ارزشمند است و در اعتبار نویسندگان و مترجم توانای آن هیچ تردیدی نیست، ولی این کتاب بسیار فراتر از معرفی اجمالی فوکو است. اگر پیشاز این کتاب، دستکم، یک یا دو اثر نیچه (مانند خواست یا ارادۀ معطوف به قدرت یا تبارشناسی او)، یا اصل کارهای خود فوکو به طور مستقل و با توضیح و حاشیهنویسی ترجمه میشد و در اختیار دانشجویان قرار
میگرفت، شاید هم ارزش نویسندگان کتاب به همان اندازهای میرسید که در دانشگاههای اروپایی رسیده است و هم فوکو بهتر از این شناخته میشد. گاهی هم مشاهده میکنیم که ترجمۀ کتابهای گردآوریشده پرفروشتر و بهاصطلاح موفقتر از ترجمة متون اصیل است. ما هماکنون آناندازه کتاب ترجمهای که "دربارة" و"درتفسیر"آرای فوکو، دریدا و پسا ساختارگرایان و پسامدرنیستها داریم، منابع اصیل و کافی از نیچه و هایدگر در اختیار نداریم.[2] درحالیکه معمولاً دانشجویان تحصیلات تکمیلی ما به مطالعۀ تحلیلی آثار کلاسیک علوماجتماعی نیاز دارند و کمتر دانشجویی است که آنقدر به زبانهای اروپایی تسلط داشته باشد که (اگر) بتواند اینگونه آثار را پیدا کند، آنها را بخواند و بفهمد. پس به داشتن ترجمۀ این متون نیازمندیم. این را هم نباید ناگفته گذاشت که فضای آموزشی دانشگاهی ما بیشاز اینکه به مترجمان و مؤسسههای انتشاراتی جهت بدهد، درپی گزینش آنهاست.
ج) ضعف نهادیشدن علم و نااستواری اجتماع علمی: بهدنبال دو نکتهای که گفتیم، به نظر میرسد کار ترجمه و انتشار آثار علمی، که از زبان بیگانه به فارسی برگردانده میشود، از اصول و معیارهای منطقی و مقبول[3] برای اولویتگذاری و گزینش و کیفیت ترجمه پیروی نمیکند. از همان آغاز اشاره میشود که منظور این نیست که سازمان رسمی و سلسلهمراتبی و بیرون از نهاد علم و فضای آکادمیک تأسیس شود تا نظارتی بیرونیبر کار ترجمه داشته باشد و برای آن تعیین تکلیف کند که این اندیشه از بنیاد مردود است. معیارها و سنجههای مقبول برای اولویتسنجی و ارزیابی متون را اجتماع علمی[4] تعیین میکند. شکلگیری اجتماع علمی ازطریق بخشنامه و دستور از بالا و تصمیمگیریهای رسمی صورت نمیگیرد. اجتماع علمی ساختاری غیررسمی و غیرتجویزی دارد. بهگفتة صاحبنظران، اجتماع علمی، که نمودی از جامعۀ مدرن کنونی است، درعینحال به سنتهای معتبر جامعه مقید است که در آن افراد مبتکر و آزاد از رهگذر نوعی اقتدار سنتی انتظام مییابند و برانگیخته میشوند. اجتماع علمی حاصل هماهنگی فعالیتهای مستقل و معیارمند دانشمندان است که با سازگاریهای متقابل تحقق مییابد. معیارهای حرفهای علم چارچوب انضباط و انتظام اجتماع علمی را تحمیل [یا توصیه؟] میکند و درهمانحال، از طغیان یا نوآوری علمی حمایت میکند (نقل از قانعیراد، 1382: 191).
بنابراین، آنچه در هویت اجتماع علمی تأثیر بنیادین دارد، وجود معیارهایی است که اعضای اجتماع علمی، که عرفاً فرهیخته و نخبه هستند، به وجود آوردهاند و دربین اعضای آن مقبول است و با عقل سلیم جامعه و هدف غاییِ جامعۀ دانشی[5] در توسعة علم و تکنولوژی هماهنگی دارد. درواقع، انسجام اجتماع علمی بهمثابة سازمانی غیررسمی بر این معیارها و مقبولیت آنها استوار است. همین معیارها هستند که میتوانند مستقیم یا غیرمستقیم اولویتهای گزینش متنی برای ترجمه را تعیین کنند و راه را بر نقد آثار ترجمه بگشایند. زیرا هرکار علمی با نقد و ارزیابی که دیگران به عمل میآورند و کار تحقیق را صیقل میزنند، بالنده میشود. تا زمانی که ما از این اجتماع علمی درحد مطلوب برخوردار نباشیم، بستر و راه درست ترجمه و نقد فراهم و هموار نمیشود.
در بخش طرح مسئلة تحقیق، نکتهای محوری و بنیادی را با این بیان مطرح کردیم که کار ترجمه با وجود اینکه در سپهر علمی جامعه و بهویژه در فضای دانشگاهی جای گستردهای باز کرده است و فعالیت ترجمه در دوران جدید بیشاز یک سده پیشینۀ تاریخی دارد، ولی بهمنزلة "کنش ارتباطی" حالت نهادی پیدا نکرده است و به عبارت روشن، در فضایی بیبرنامه و متکی بر سلیقهها و گزینشهای شخصی حضور دارد. بااینهمه نمیخواهیم آشفتگی درکار ترجمه و بیبرنامگی آن را بزرگ جلوه دهیم. تردیدی نیست که در چنددهۀ گذشته برشهای روشنی درکار ترجمۀ علمی، فلسفی و هنری مشاهده میشود. در دهۀ 1340 مترجمان برجستهای مانند احمد آرام و ابوالحسن نجفی پرورده شدند و انتظار داریم که مترجمان کنونی از وسواس فرهنگی و تعهد اخلاقی و دقت اندیشمانی آنها پیروی کنند تا هم خود اعتباری شخصی به دست آورند و هم ترجمه در کشور ما نهادی شود. البته بهگفتۀ اهل فن، کار ترجمه اگرهم دچار آشفتگی و نابهسامانی نسبی است، درکل پسرفت نداشته است. این گفتۀ کامران فانی درخور توجه مینماید. او در مصاحبهای که در سال 1388 منتشر شد میگوید در چنددهة اخیر تعداد مترجمها و آثار ترجمهای خیلی زیاد شده است. به نظر او، چنانچه منصفانه داوری شود، اگرهم کیفیت کار [ترجمه] بهاندازۀ کمیت آن بالا نرفته است، سطح ترجمه خیلی هم نازلتر از قبل نشده و نمیتوانیم به ترجمة امروز بدبین باشیم (علینژاد، 1388: 32).
اوضاعواحوال امروز ایجاب میکند که کار ترجمه بهمنزلة کنش ارتباطی دقیقی درآید که بهگفتۀ هابرماس به فضای گفتمانی دموکراتیک و "وضعیت آرمانی سخن" نیاز دارد (بائرت، 1390: 161). کار ترجمه، مانند هرکار علمی دیگر و درعینحال با داشتن ویژگیهای خودش، به دستگاهی معیاری نیاز دارد تا هم به آن جهت بدهد و هم اینکه براساس همین معیارها آثار ترجمهای ارزیابی و نقد شود تا ترجمه هم در راه توسعة علم و فرهنگ بیشاز پیش مؤثر افتد.
مبانی نظری کارکرد ترجمه
پیشاز اینکه به بحث اصلی بپردازیم، بازهم لازم است به یاد داشته باشیم که موضوع کلی این گفتار کار ترجمه در متون علوماجتماعی است؛ یعنی میخواهیم کارکرد ترجمه را در حوزة علوماجتماعی (بهویژه در تولید و توسعة این شاخۀ علمی) دنبال کنیم. برهمیناساس فکر میکنیم هر مترجمی که دست به ترجمة یک متن در این حوزۀ علمی میزند، لازم است در نخستین گام برای دو پرسش (یکی کلی و دیگری ویژه) پاسخی قانعکننده داشته باشد. نخست اینکه اصولاً چرا ترجمه میکنیم؟ و پرسش دوم و ویژه اینکه هر مترجم با توجه به کار خودش به این سؤال پاسخ دهد که هدفش از ترجمة متنی که به آن پرداخته چیست. پساز اینکه به این دو پرسش پاسخ داد، جای دو پرسش دیگر باقی است: فعالیت ترجمه در تولید و توسعۀ علمی چه کارکردی دارد؟ و دیگر اینکه ترجمه در کارکرد علمی آن از چه معیارها و اصول کلی پیروی میکند. هرچند این مقاله بیشتر بهمنظور مسئلهیابی در فضای ترجمه طرح شده است، به نظر میرسد پاسخ به پرسشهای مزبور باید بر رویکردها و مبانی نظری شناختهشدهای استوار باشد. شاید بتوان با تکیه بر پارادایم پیوند کارگزار/ساختار و با استفاده از رویکرد کسانی چون هابرماس، بوردیو، گیدنز، و شارحان شناختهشدهای چون یان کرایب و راب استونز به این مهم پرداخت.
پیشازاین، ترجمه را کنشی ارتباطیـعلمی دانستیم. بدیهی است در شکل ساده و اولیة آن، این کنش بهوسیلۀ کنشگر آغاز میشود که به او مترجم میگوییم. دیگر اینکه این کنش در خلأ صورت نمیپذیرد، بلکه در فضایی روی میدهد که میتوان آن را فضای گفتمانی آموزش و پژوهش نامید. این فضا را میتوانیم ساختاری بدانیم که لایهها و سطوح مختلف دارد. بنابراین، ویژگیهای فردی مترجم، که ممکن است علاوهبر کنشگر، او را "کارگزار" یا نمودی از "کارگزاری ترجمه" بدانیم، در کار ترجمه و آشفتگی یا سودبخشی این جریان جایگاه دارد. میتوان این بحث را نیز با پرسشی به این صورت آغاز کرد که آیا مترجم متن علمی، صرفاً نوعی واسطه یا میانجی است که با تسلط نسبی که بر زبان اصلی متن و زبان جامعۀ خودش دارد (شاید زبان فارسی) یک بستة فکری را از آن زبان بیگانه به زبان بومی خودش برمیگرداند؟ اگر پاسخ مثبت باشد، همینکه فردی تسلطی حرفهای یا تخصصی در دو زبان داشته باشد میتواند متنی را ترجمه کند. البته دراینحالت، مترجم میانجی است و کاری به این ندارد که ترجمهاش در تولید و حتی توزیع علم تأثیری دارد یا ندارد. به نظر میرسد که تسلط نسبی زبانی و حرفهای، کمترین شرط لازم برای ترجمة متن علمی است ولی شرطهای دیگری هم لازم هستند. در ترجمة چنین متنی، بهویژه در متون علوماجتماعی، مترجم چه بخواهد و چه نخواهد به تفسیر معنایی دست میزند؛ و بداند یا نداند، مسئولیت علمی سنگینی را برعهده میگیرد. روشن است که میانجیگری با مسئولیتپذیری علمی تفاوت ماهوی دارد. ممکن است برخی افراد ترجمه را از زاویۀ "حرفهایبودن" آن بنگرند، ولی مترجم متن علمی "صاحبحرفه"ای نیست که کار خود را برپایۀ اصل ناب اقتصادی و فردیِ هزینه/منفعت تحلیل کند. علم فرآوردهای جمعی است و معمولاً همة هزینهای که مترجم برای کار خود میگذارد ماهیت اقتصادی ندارد و ممکن است منفعت مادی فردی هم نداشته یا بسیار اندک داشته باشد، بهاینامید که نفع اندک جمعی داشته باشد! یکی از مشکلات ما درکار ترجمه این محاسبۀ ساده و سطحی در مقیاس فردی است.
بیتردید مترجم انسانی فکور و دانشمدار است. اگر گفته میشود ترجمة متن علمی نوعی تفسیر است (دستکم در متون علوماجتماعی)، باید بدانیم که تفسیر بر معیارهایی تکیه دارد که معنا را براساس آنها روشن میکند. در جامعهای که "اجتماع علمی" شکل گرفته و به طور ضمنی نهادی شده است، این معیارها از آن کانون صادر و رایج میشود و بر کار مترجم و مخاطبش نظارت دارد. ولی در جامعهای که هنوز اجتماع علمی هویتی نیمبند دارد، لازم است قویترین نیروی ناظر بر کار مترجم معیارهای وجدان اخلاقیـعلمی خود او باشد که آن هم در وجدان جمعی ریشه دارد.
هنگامیکه متن علمی به زبان بومی دیگری ترجمه میشود، باید همچنان هویت علمی خود را داشته باشد. روشن است که متن ترجمهشده نیز منبعی علمی است و لازم است ویژگیهای بنیادین علمی را داشته باشد. اندیشمندانی که در حوزۀ منطق و روششناسی علم بحث میکنند (برای نمونه شاله، 1355) استدلال میکنند که متن علمی (اصلی یا ترجمهشده) باید از سه اصل منطق، نظم و دقت برخوردار باشد، وگرنه اعتبار علمی آن سست است و خواهینخواهی در توزیع و تولید علم در جامعة بومی ناتوان خواهد بود. کسی که برپایۀ منافع شخصی و حرفهای به ترجمة اثری دست میزند، معمولاً همان منطق هزینه/ منفعت و اصول عقلانیت ابزاری (عقل محاسبهگر) را در نظر میگیرد.
ممکن است گفته شود که هنوز اندیشههای فردگرایانه، و شاید بهتر باشد بگوییم فردمحوری یا تفرد بر فضای کنشی ترجمة متون اجتماعی در جامعة ما حاکم است.[6] برخی عقیده دارند که اندیشة فردگرایانه در جامعة ما ریشۀ تاریخی دارد. برای نمونه، قانعیراد جهتگیریهای فردگرایانه را در افکار فارابی، ابنبطوطه، و برخی از دیگر اندیشمندان گذشتۀ ما و نیز در اندیشة صوفیان پیگیری کرده است. هرچند افرادی چون ابنخلدون و ابنمسکویه از اخلاقیات اجتماعی دفاع کردهاند و "زهد نااجتماعی" را به نقد کشیدهاند، چنین مینماید که وجه قبلی، بهطورکلی، غلبۀ بیشتری داشته است (قانعیراد، 1384: 318- 327). شاید این زمینۀ تاریخیـفرهنگی در جهتدادن به توسعۀ علم در جامعة ما تأثیر خود را برجای گذاشته است. چنانکه همین پژوهشگر مینویسد، در ایران دیدگاه ما درقبال علم و نظام دانشگاهی بیشتر جهتگیری "نخبهگرایانه" داشته است (قانعیراد، 1382: 238). او سپس با تکیه بر دیدگاه افرادی چون مولکی و هابرماس، نگاه نخبهگرایانه به علم را به نقد کشیده است (همان: 240- 268). چنانکه یان کرایب نیز باور دارد که نخبهگرایی در علم به افادهفروشی [یا بهتر است بگوییم به فضلفروشی] میانجامد (کرایب، 1378: 277). گرایش به فردمحوری و نخبهگرایی در علم یکی از بسترهای آسیبزا در توسعة علم در جامعۀ ما بوده است. شاید همین خوی تکروی و فردمحوری کنشگران علمی و غلبه آن بر کار گروهی یکی از عوامل حضورنداشتن بلوغ اجتماع علمی در جامعة ما باشد. البته کمتوسعگی اجتماع علمی از عوامل خرد و کلان اجتماعی نیز متأثر است.
به نظر میرسد این جوّ نامطلوبِ فردمحوری و نخبهگرایی به دنیای ترجمة متون اجتماعی نیز رخنه کرده است. چنانکه هماکنون یکی از معضلات ترجمه، معادلگزینی برای اصطلاحات مهم علوماجتماعی است. برای نمونه، اگر به مجموعۀ واژگان فرهنگ اصطلاحات فلسفه و علوماجتماعی (بریجانیان، 1381) مراجعه کنیم، میبینیم که دربرابر برخی واژهها بیشاز ده (و گاهی تا بیست) معادل ثبت شده است؛ یعنی هر مترجمی، بدون مراجعه به معادلهای قبلی و بدوناعتنا به کار دیگران، معادلی برای آن واژه برگزیده است که معمولاً با گزینش دیگران تفاوت معنایی زیادی هم ندارد، ولی دستکم ازنظر شکل متفاوت است (برای نمونه واژۀ utilitarianism که سودگرایی، سودآیینی، بهرهگرایی، فایدهگرایی، سودخواهی، اصالت سودمندی، فایدهباوری و... ترجمه شده است، همان: 940). گفتنی است مرجعِ بسیاری از این گزینشها افراد موجه و مقبول اهل قلم هستند و ترجیحدادن بین آنها ساده نیست.
شاید دلیل بنیادی این وضعیت، وجود خوی فردگرایانه است. البته معرفی معادلهای متعدد برای یک واژه صرفاً نمودی بسیار کماهمیت و قابلاغماض از این مشکل است و شاید بیان آن درنظر برخی همکاران نوعی بهانهگیری بهشمار آید، ولی آن نگاه نخبهگرایانه و فردمحور مشکلات بزرگتری ایجاد کرده است، چنانکه میدان نقد علمی را بهویژه در دنیای ترجمه تنگ کرده است. همانگونه که پیشاز این اشاره شد، منظور ما این نیست که سازمانی رسمی ایجاد شود و با بخشنامه یا حتی توصیه بخواهد مترجمها دربرابر واژهای معین فقط یک معادل مصوب را بهکار ببرند؛ اینکار نه شدنی و نه خواستنی است. ولی اینکار ممکن است با نهادیشدن اجتماع علمی، که همة مترجمان و اهل قلم و علم، یا همان کنشگران و کارگزاران علم، عضو آن هستند، در عمل تحقق یابد. ازاینرو شاید مناسب باشد که رابطة بین مترجم (فعال علمی)، بهمثابة کنشگر یا کارگزار، را با اجتماع علمی (ساختار بدونواسطه و سطح متوسط) بررسی کنیم.
الیوت در تفسیر رویکرد گیدنز دربارة پیوند ساختار/کارگزار تأکید میکند که امروز توجه به پیوند مزبور در کانون بحث نظریههای اجتماعی و فلسفۀ علوماجتماعی قرار دارد (الیوت، 1390: 520). چنین تأکیدی بر این پارادایم واقعبینانه بهنظر میرسد. امروز تحلیل واقعیتها و رویدادهای اجتماعی بهحدی پیچیده است که نمیتوان آنها را صرفاً با تأکید بر مفاهیم و نظریههای سطح کلان (حرکتهای کلی در سطح جامعه یا اجتماع ملی) یا فقط برحسب سطوح خرد (فرد، سازمانهای کوچکمقیاس یا اجتماعهای ویژه) تحلیل کرد. ازهمینرو است که در چنددهة اخیر، از پیونددادن سطوح خرد و کلان و توجه به رابطۀ دیالکتیکی آنها استقبال شده است. تحلیل واقعیت اجتماعی [در اینجا چگونگی کارکرد ترجمه] با تلفیق رویکردهای ساختار/کارگزار منطبق با همان علاقۀ کلی رابطۀ دیالکتیک سطوح خرد و کلان اجتماعی است. دیدگاه رئالیسم انتقادی افرادی چون رُی باسکار[7] پیوند ساختار/کارکرد را در کانون هستیشناسی پارادایم علمی خود تشخیص دادهاند (بنتون و کرایب، 2011: 133). اشاره میکنیم که ازنظر اندیشمندانی چون گیدنز و بوردیو، در این رویکرد، ساختار و کارگزار در سطحی مستقل از یکدیگر قرار دارند و بین آنها رابطۀ علّی وجود ندارد (ریتزر و اسمارت، 2003: 345). ولی ازنظر باسکار بین ساختار و کنش کارگزار و چگونگی جریان آن اثربخشی علّی وجود دارد. ازسوی دیگر، بعضی هم باور دارند که فقط ازطریق فعالیتهای کارگزار اجتماعی است که ساختار اجتماعی به موجودیت خود ادامه میدهد و بازتولید میشود (بنتون و کرایب، 2011: 133).
گیدنز پیوند ساختار/کارگزار را مهم دانسته و نظریة "ساختاربندی" را، که برجستهترین دستآورد فکری اوست، به همین موضوع اختصاص داده است (ر.ک گیدنز، در: کوزر و روزنبرگ، 1387: 247-250). او کار اصلی نظریۀ اجتماعی را درک این موضوع میداند که یک کنش چگونه در بافت اجتماعی روزمره ساختار مییابد. بهنظر گیدنز، یگانهعاملان یا کارگزاران واقعی تاریخ، افراد انسانی هستند. کارگزاری و ساختار مفاهیمی زمانمند و تاریخی هستند. گیدنز تأکید دارد که دوتایی ساختار/کارگزار را باید پارههای مکمل یک دوگانه دانست؛ او این را در دوگانگی ساختار میبیند. منظور او از دوگانگی ساختار این است که ساختارهای اجتماعی هم بهوسیلۀ کارگزار انسانی شکل میگیرند و هم واسطهای برای این شکلگیری هستند (الیوت، در: الیوت و ترنر، 1390: 521).
بوردیو با تأثیرپذیری از جامعهشناسان کلاسیک (بهویژه مارکس، وبر و دورکیم) نظریۀ تلفیقی نسبتاً جامعی ارائه میدهد که میتوان آن را زیرمجموعۀ پارادایم ساختار/کارگزار دانست. بحث بوردیو دربارة دوگانة ساختار/کارگزار در منابع مختلف تشریح شده است (برای نمونه استونز، 1379: 333-338). تحلیل او در جامعهشناسی علم و نگاه نقادانهاش به علم تحت تأثیر باشلار و کانگییم است. نگاه نقادانة بوردیو به علم و روشنفکران را میتوان در کتاب انسان دانشگاهی او مطالعه کرد. چنانکه میدانیم، رویکرد جامعهشناختی او بر سه مفهوم محوری، سرمایه، میدان، و عمل یا عادتواره استوار است و تحلیل او از علم، بهگفتة خودش، بهمنزلة جزئی از سرمایة نمادین فرهنگی صورت میگیرد و فعالیت علمی (در اینجا کار ترجمه) بهمثابة عادتواره در میدان دانشگاهی (یا اجتماع علمی) بررسی و تحلیل میشود (برای نمونه استونز، 1379: 343-348).
سرانجام، نظریۀ انتقادی پراگماتیستی هابرماس را مرور میکنیم. او کوشش میکند تا مفاهیم ساختار و کارگزاری را در نظریهای کلگرا با هم جمع و ترکیب کند. یان کرایب نظریۀ هابرماس را جامعتر مییابد و معتقد است او ازجهت کنارهم قراردادن دو وجه کنش و ساختار، بدون اینکه یکی را به دیگری تبدیل کند یا کاهش دهد، از دیگران موفقتر بوده است (کرایب، 1378: 310). شاید نمودی از جامعیت نظریۀ هابرماس همین است که میتواند به طور مستقیم و مؤثرتری به انتظام این مقالۀ ویژه کمک کند که دربارۀ ترجمه است و فصل مشترکی از جامعهشناسی زبان و جامعهشناسی علم بهشمار میآید. جامعیت رویکرد او ازاینرو است که هرسه پارادایم مشهور علم (پوزیتیویسم یا مثبتگرایی، تفسیرگرایی هرمنوتیکی، و رویکرد رهاییبخشی نظریۀ انتقادی) را در تلفیق با هم مینگرد (بائرت، در: الیوت و ترنر، 1390: 159).
توجه به روابط دیالکتیکی ساختار و کنشگر (یا کارگزار) را از بیشتر آثار هابرماس میتوان استنباط کرد، ولی این نکته در تکیة او بر روانکاوی و زبان برای تحلیل نظریۀ کنش ارتباطی بیشتر قابل مشاهده است و شاید برای بحث ما نیز مناسبت و کارآیی بیشتری داشته باشد. او بر پندارۀ بحث آزاد، وضعیت آرمانی سخن و عقلانیت ارتباطی [بهویژه زبان] تأکید دارد و با توجه به اینکه میراثدار مکتب فرانکفورت (بهویژه آدورنو، هورکهایمر و مارکوزه) است، زبان را بستر مناسبی برای تحلیل نظریۀ انتقادی خودش میداند، زیرا به نظر او توان انتقادی در زبان نهفته است. البته برای گیدنز و بوردیو هم، زبان زمینه و بستر مهمی در شکلگیری کنش انسانی است. بهگفتة گیدنز زبان منبعی جمعی برای قواعد کنش است (ریتزر و اسمارت، 2001: 345). ازنظر بوردیو زبان بهمثابة بخش مهمی از میدان یا سرمایۀ فرهنگی، در شکلدادن به عادتواره تأثیر بنیادی دارد. تأکید این سه نظریهپرداز بر زبان در چارچوب پیوند ساختار/کارگزار میتواند اهمیت کاربست این پارادایم را در تحلیل و ارزیابی کار ترجمه بهخوبی نشان دهد.
هابرماس در اشارهای دیگر، به رابطۀ فرد و جامعه یا کارگزار و ساختار توجه روشنتری میکند. او توسعة فردی و توسعة جامعة زیستی را برحسب رشد عقلگرایی توصیف میکند. ازاینجهت، او بین این دو سطح توسعه نوعی هماهنگی و همخوانی میبیند. هرمرحلة توسعة فردی به "مرکززدایی" از دیدگاه خودمحوری درقبال جهان منجر میشود. کودکان بهتدریج یاد میگیرند که به واکنشها و ارزشهایشان، با توسل به چشمانداز دیگران، نقادانه بیندیشند. چنانکه درباب توسعة جامعة زیستی، استدلال هابرماس این است که دیدگاههای فراگیر اسطورهای میکوشند طبیعت، فرهنگ و جهان بیرونی را درهم بیامیزند و فقط در فرایندی تاریخی است که انسانها میان آنها تمایز قائل میشوند تا توانایی زندگی عقلایی[8] را توسعه دهند (بائرت، در: الیوت و ترنر، 1390: 162- 163).
الگوی مفهومی در موضوع ترجمه
با توجه به بحث نظری که بهطور خلاصه پیش کشیده شد، میتوانیم کار ترجمة متون علوماجتماعی به زبان فارسی را نوعی عادتواره یا کنش ارتباطی بدانیم. با سرمشقگرفتن از بوردیو، این عادتواره در میدانی به اجرا درمیآید که قواعد و هنجارها و نیز امکانات و منابع (یا سرمایه) را پیش پای مترجم مینهد؛ یا به زبان هابرماس، میتوانیم ترجمه را نوعی کنش ارتباطیـعقلاییـعلمی بدانیم که در وضعیتی آرمانی (ازنوع وبری) به اجرا درمیآید. تردیدی نیست که اجرای این عادتواره یا کنش ارتباطی بر ادعاهای اعتباری استوار است و از هنجارها و قواعدی پیروی میکند که در میدان عمل پذیرفته شدهاند. میتوان تحقق "اجتماع علمی" در جامعة ما را مصداقی ویژه از میدان یا وضعیت آرمانی سخن دانست؛ همان ساختاری که بهزعم گیدنز، هم میتواند برحسب معیارهای پذیرفتهشدة جمعی، موانعی برسر راه کارگزار (مترجم) بگذارد و هم ممکن است در عمل او را یاری دهد. به نظر میرسد هویت خام و ساماننیافتۀ اجتماع علمی موجب شده است که کار ترجمة متون علوماجتماعی در وضعیت کنونی جامعة ما، بهگفتۀ قانعیراد، با "سیاست لسهفر[9] در علم" نزدیکی بیشتری داشته باشد (قانعیراد، 1382: 237). شاید بتوان آشفتگی درکار ترجمة متون علمی را ازاینزاویه تحلیل کرد.
چنانکه در آغاز این نوشتار اشاره کردیم، کنش ارتباطی یا عادتوارۀ ترجمه در جامعة ما پیشینۀ تاریخی پرنشیبوفراز و حتی گسستگیهایی داشته است، ولی ضرورت وجودی آن اکنون قابل درک است. بااینهمه، اگر بدبینی نباشد، کار ترجمة متون علوماجتماعی هنوز در جامعة ما نهادی نشده است. مخاطب اصلی و بیواسطۀ ترجمة متون علمی عامة مردم نیستند و اگر ترجمه را کنشی ارتباطیـعقلایی بدانیم، با کسانی رابطة مستقیم دارد که بهطور آرمانی، عضو اجتماع علمی در درون حوزۀ عمومی هستند. کار ترجمة متون علوماجتماعی کنشی علمی است و انجام آن به رعایت اصول و معیارهای ظریف و دقیق نیاز دارد. تازمانیکه اجتماع علمی شکل استواری ندارد، شناخت و رعایت این معیارها برعهدة مترجم است و ضرورت وجودی هرگونه قاعده و معیار این است که حقانیت و پذیرش جمعی[10] داشته باشد. ترجمه بیانی یکجانبه (مونولوگ) نیست که بتواند بر خودمحوری و فردگرایی استوار باشد. اگر ترجمه بخواهد در توسعة علم و فرهنگ جامعه جایگاه مؤثری داشته باشد، ازطریق مخاطبان مستقیم و اجتماع علمی میتواند به این مهم برسد.
ازنظر هابرماس، مقولههای سیاست، فلسفه، اخلاق، علم و هنر را باید به حوزۀ عمومی کشاند و با کنش ارتباطی، مباحثه و گفتوگو امکان شکلگیری اجماع و میانذهنیت درباب آنها را فراهم کرد. طبق نظر هابرماس، معنا ازطریق دیالوگ (و نه مونولوگ) و طی عمل ارتباطی ایجاد میشود. بنابراین، "معنا" نتیجۀ گفتوگوی دوجانبه و چندجانبه و محصول زبان است. خواست و نیت [در کنش ارتباطی] همواره معطوف به دیگری است و بنابراین باید آن را از دیدگاهی میانذهنی تعریف کرد (نقل از هولاب، 1391: 164-165). برای نزدیکترکردن تحلیل هابرماس به موضوع این مقاله، به سخن کوتاه اشاره میکنیم که او درمقام یکیاز پیروان مکتب فرانکفورت و نظریۀ انتقادی، زبان را بهمثابة شبکۀ ارتباط عقلایی بستر بحث خود قرار داده است و روانکاوی را الگوی بارز علم انتقادی "رهاییبخش" میداند. روانکاو میکوشد فرایندهای "ناخودآگاهی" را که تعیینکنندة کنش شخصِ موضوع روانکاوی است بر او آشکار کند تا کنش خود را تحت نوعی کنترل "خودآگاهانه" درآورد (نقل از کرایب، 1378: 299).
در اینجا نمیخواهیم مسئولیت ناهماهنگی و نهادینشدن "امر اجتماعیِ" ترجمه را صرفاً بر دوش مترجم بیندازیم و او را نیازمند به روانکاوی بدانیم (هرچند به استدلال بسیاری از پیروان فروید، ما همه کمیابیش به روانکاوی نیاز داریم)؛ اگرهم چنین باشد، مترجم روشنفکر و کارگزار علم است و میتواند خودش را تااندازهای روانکاوی کند و کنش خود (یعنی ترجمه) را در مهار فرایندهای خودآگاه و "معطوف به دیگری" درآورد. چنانکه اشاره کردیم، به نظر میرسد تازمانیکه اجتماع علمی در جامعۀ ما حالت نیمبند و خام دارد، مترجم با تعهد و احساس مسئولیت اجتماعی این کمبود را جبران میکند و حتی خود عاملی مؤثر در شکلگیری و انسجام اجتماع علمی است که از نیازهای والای جامعۀ ماست.
بااینهمه فراموش نمیکنیم که ترجمة متن علمی کاری علمی است و معیارمندی و اثربخشی آن تحت تأثیر "نهادیشدن علم" در جامعه است. یونسکو در بحث نهادیشدن علم و ضرورت فراهمآمدن زمینهای که در آن بتوان از علم برای توسعة اجتماعی کشورهای موسوم به جهانسوم استفاده کرد، بر تقویت "پایگاه علم" (چیزی همطراز با اجتماع علمی) تأکید میکند. بدیهی است در اینگونه جوامع دولت، که بزرگترین کارگزار توسعه است، در تقویت اجتماع علمی و پایگاه علم تأثیری تعیینکننده دارد (ر.ک فینکلیوینچ و دیگران، 1373: 94-118).
شاید ترکیب "اجتماع علمی" بهمثابة مفهومی علمی را نخستینبار مرتون بهکار گرفت. او علم را فرایندی میداند که در اجتماع علمی تحقق مییابد و جریان آن تابع کنشها و واکنشهای هنجاری و ارزشیِ اجتماع علمی و مناسبات این اجتماع با ساختار فراگیر (جامعه) است (نقل از توکل، 1389: 29-30؛ برای مطالعة بیشتر دربارة اجتماع علمی ر.ک مولکی، 1376: 177-213). کوهن با نگاهی دقیقتر و ضمن تعریف پارادایم و جایگاه آن در تحلیل علمی به این موضوع مینگرد. پارادایم عبارت است از مجموعهای از مفروضهای جهانشناختی، ارزشها، روشهای تحقیق، تعمیمها، قواعد و نمونههای بارز (مثل نیوتون) که دانشمندان به آن متعهد و وفادارند. نکتهای که کوهن به آن توجه کرده است ارتباط بین محتوای علم و تغییر در محور سازمان معرفت علمی است. او بیشاز هر مورخ علم و فیلسوف دیگر، ساختار اجتماع علمی را بهمنزلة مبنای عملکرد پارادایمهای علمی و تحول آن تحت مداقه قرار میدهد (نقل از توکل، 1389: 30).
میتوان گفت اجتماع علمی ساختاری در سطح متوسط اجتماعیِ درمقیاس جامعه (با تسامح حوزۀ عمومی هابرماسی) است؛ بهاینمعنی که اجتماع علمی در ساختاری کلیتر و فراگیر تحقق مییابد، که برخی این ساختار فراگیر را با عنوان "اجتماع ملی" (جامعه) یا ملتـدولت[11] مطرح میکنند. ما نمیخواهیم در اینجا وارد بحث کلان اجتماعی شویم، ولی بیان این نکته لازم است که رابطۀ دیالکتیک ساختار/کارگزار (و مصداق ویژة آن در این بحث، اجتماع علمی/مترجم) و کارآیی این رابطه، به چگونگی عمل ساختار فراگیر، یعنی اجتماع ملی، منوط است و متقابلاً میتواند به توسعۀ فرهنگی و علمی ساختار فراگیر کمک کند. این نکته را برای دانشجویان اضافه میکنیم که "اجتماع علمی" مقولهای واهی و خیالی نیست. بهنظر توکل، بررسی علمی اجتماع علمی از کارهای مهم جامعهشناسی علم است. مطالعة جنبههای جمعی رفتار کنشگران علمی، هنجارها و خلقیات علمی دانشمندان، شبکههای ارتباطی بین دانشمندان، رقابتها و همکاریها، نظم و انضباط درون این اجتماع، مقبولیت و رسمیت و مشروعیت علمی، نظام نگرشها و پاداشهای نهادیشده و ترتیبات اجتماع علمی و ارتباط بین آنها ازاینجمله است (توکل، 1389: 36-37). شاید بتوان همة کارشناسان و اعضای هیئتعلمی و مؤسسههای آموزشی و پژوهشی، پژوهشگران پژوهشگاهها و فرهنگستانها، اعضای انجمنهای علمی و همة این نهادها را اعضا و اجزای تشکیلدهندۀ اجتماع علمی دانست. امید است این افراد دانشور نیاز خود را به قرارگرفتن در این شبکۀ اجتماعی غیررسمی و ضرورت وجودی آن را بپذیرند و به شکلگیری آن یاری رسانند و ازسوی دیگر، سطوح کلان جامعه نیز آن را حمایت کنند. یادآوری قاعدۀ دوم گیدنز نامناسب نیست که ساختارهای سطوح بالاتر میتوانند در ساختاربندی و شکلگیری ساختارهای سطوح متوسط، هم مانعساز باشند و هم راه را هموار کنند.
نتیجهگیری: ترجمه و تأثیر آن بر تحول زبان و فرهنگ
از دیرباز گفتهاند زبان و اندیشه پیوندهای چندگانه و پیچیدهای با یکدیگر دارند که بهعبارتی کلی میتوان گفت این دو مفهوم با هم رابطۀ دیالکتیک دارند. دراینباره بسیاری از اندیشمندان بحث کردهاند. شاید این نکتة کلی موریس مرلو-پونتی برآیند این بحثها باشد: بههمانصورت که زبان و سخن (بهتعبیر سوسوری) تعیینکنندۀ اندیشهاند، اندیشه نیز تعیینکنندۀ سخن و زبان است. در تکمیل این اشاره، این نکتۀ مرلو-پونتی نیز گفتنی است که ارتباط دیالکتیک سخن و اندیشه با کنش انسان پیوند جداییناپذیر دارد (کراسلی، در: الیوت و ترنر، 1390: 63-82). درواقع هرکنش انسانی بر هدف و اندیشهای استوار است.
در نگاهی کلی میتوان بین بحث کلی مرلو-پونتی با نظریۀ کنش ارتباطی هابرماس پیوند برقرار کرد. هابرماس کنش ارتباطیـعقلایی انسان را در وضعیت آرمانی سخن به بحث میکشد. برای هابرماس معنای دموکراسی از همین وضعیت آرمانی سخن و داشتن حقوق برابر در برقراری کنش ارتباطی شروع میشود. هنگامیکه ازنظر هابرماس، وضعیت آرمانی سخن پیشفرض تحقق دموکراسی است، محدودۀ استدلال او از اصل "آزادی بیان" حقوق بشری فراتر میرود؛ زیرا بهنظر او، ارائة سخن (به زبان ساده، سخنگفتن) بهمثابة کنشی ارتباطی، به زیربنای اندیشگیـعقلایی عادلانه (آگاهیداشتن) نیاز دارد. چنانچه حقوقِ برابر برای کسب آگاهی و اندیشه وجود نداشته باشد، درواقع وضعیت آرمانی سخن تحقق نخواهدیافت.
پیشاز اینکه در این بخش پایانی به بحث ترجمه بازگردیم و مقاله را به انجام برسانیم، بد نیست به این باور ژاک لاکان اشاره کنیم که اعلام میکند زبان جهان را برای ما تعریف میکند. درواقع، رابطۀ تنگاتنگ میان زبان و اندیشه در همین گفته نهفته است. از این باور لاکان دو نکتۀ بنیادین میتوان استنتاج کرد: یکی اینکه جهاننگری و سپس جهانبینی ما متأثر از ساختار زبانی و بلاغتی است که از آن برخورداریم و پسپشت آن نیز ساختاری اندیشگی قرار دارد. دوم اینکه ما نمیتوانیم با تواناییهای ثابت زبانی خودمان فراسوی دنیای پیرامون و بیرون از خودمان را بشناسیم، مگر اینکه آن تواناییها را گسترش دهیم. هرچند لاکان بحث خود را به پیروی از مفاهیم فرویدی از خودآگاه و ناخودآگاه گسترش میدهد (ر.ک الیوت، 1390: 252-271)، از دیدگاه او دربارۀ زبان میتوان کمک گرفت و آن را به فرهنگ و سطح توسعۀ فرهنگی پیوند داد. بهاینمعنی که زبان عنصر زیربنایی فرهنگ هر جامعه است و توسعة زبانی و توسعة فرهنگی لازم و ملزوم یکدیگرند.
بنابراین، هر گامی که درجهت ترجمه (شاید بهویژه ترجمۀ متون علوماجتماعی) برداشته میشود، اگر در کیفیتی باشد که بر توسعة زبانی جامعة میزبان تأثیر بگذارد، میتواند در توسعة فرهنگی آن جامعه مؤثر باشد. زبانهای اروپایی با کشاکشهای قدرت و استعمارگری در جهان پیوند دارند (که این تأثیر منفی بهسادگی از ذهن ما پاک نمیشود)، ولی پشتوانة اینکه عنوان "زبان بینالمللی" را گرفتهاند، صرفاً اهرم قدرت و نابرابری اقتصادیـ سیاسی نبوده است. این زبانها در فرازونشیب تلاشهای فکری در سدههای 17 و 18 و 19و با پیشرفت علم در اروپا توسعة کیفی یافتهاند و خود را با بیان دقیق علمی انطباق دادهاند. در همان دورة قاجار که اروپاییان در اندازهگیری زمان، به اجزای دقیقه و ثانیه رسیده بودند و فاصله را با سانتیمتر و میلیمتر اندازه میگرفتند، ما هنوز شب را به "سهپاس" تقسیم میکردیم و فاصله را با فرسنگ یا ذرع و حد دقیقتر آن با "قدم" میشمردیم. اگر گزافهگویی نباشد، ما هم فاصله را با "پا" اندازه میگرفتیم، ولی این با "فوت" (انگلیسی) بهمعنای پا (در دوران پساز قرن هجدهم) تفاوت داشته است. بیتردید شیفتگی دربرابر فرهنگ بیگانه توجیهپذیر نیست و ما بزرگان علمی خود همچون زکریای رازی، بوعلیسینا، ابوریحان بیرونی و... را ستارههای درخشان سپهر فرهنگی خود میدانیم. ولی ترجمه بستری برای انتقال فرهنگی است. تاریخ مستند سدههای دهم تا سیزدهم میلادی (مقارن با جنگهای صلیبی) و جریان انتقال دستاوردهای فرهنگی از شرق به اروپا را هم میتوانیم مطالعه کنیم. بحث ما دربارۀ وضعیت جدید (از سدة هجدهم بهاینسو) است. هنگامیکه، برای نمونه، اصطلاحات "دموکراسی" و "ایندیویدوالیسم" را بهصورت "مردمسالاری" و "فردگرایی" ترجمه میکنیم (که این ظاهر امر است)، بهدلیل رابطة دیالکتیکی زبان و اندیشه، پشتوانة فلسفی این کلمات هم به دنیای فلسفی ما (که آنهم تاریخ خوشایندی دارد) وارد میشود و دستکم بهطور انتزاعی با آن میآمیزد. این بحثی طولانی و مستقل میطلبد؛ فقط میخواستیم اشاره کنیم که ترجمۀ سنجیده و هدفمند تا چه اندازه میتواند در توسعة کیفی فرهنگی مؤثر باشد. به نظر میرسد گفتۀ کامران فانی ژرفاندیشانه بوده که ادعا میکند، طی صدسال اخیر، زبان فارسی غنیتر شده است. یعنی پیشازهمه، واژگانش غنیتر شده است و ما این راه را ازطریق ترجمه و آشنایی با "هزاران مفهوم جدید" پیمودهایم (علینژاد، 1388: 25). بدیهی است ترجمة مفاهیم جدید، نهفقط به غنای واژگانی میانجامد، که در ساختار زبانی و اندیشمانی ما نفوذ میکند و مترجمان خوب ما بهخوبی از تأثیر این خدمت و مسئولیت خطیر آگاهی دارند. درپایان و در گفتاری کلی، یادآوری میکنیم که کارگزاری ترجمه، و بهعبارت دیگر، چندوچون ترجمه بهمنزلۀ کنش ارتباطیـعلمی، به توسعة اجتماع علمی (ساختاری که ترجمه در آن عملی میشود) منوط است. بهعبارت روشنتر، نهادیشدن اجتماع علمی و نهادیشدن فعالیت علمی (و ازجمله ترجمة متون علوماجتماعی)، در پرتو پارادایم دوگانة ساختار/کارگزار رابطة متقابل دیالکتیکی دارند. بنابراین، ناهماهنگی و تنگناهای موجود در کار ترجمه و تأثیر اندک آن در توسعة درونزای علم ناشی از تأثیر متقابل کارگزاران ترجمه و ساختار اجتماع علمی است. به سخن کوتاه و روشن، کار ترجمة متون علوماجتماعی برپایة گرایشهای فردمحوری و تفرد و در وضعیت فقدان بلوغ اجتماع علمی بهگونهای است که به پرسشهای مطرحشده در این تحقیق نمیتوان با خوشبینی پاسخ گفت. بااینهمه، همگام با کامران فانی و برخی کوشندگان این قلمرو، بازهم میتوان به ادامة کار ترجمة متون علمی امیدوار بود.